نشانه‏هاى آشكار سقوط آمريكا

نويسنده:امانوئل والرشتين

عقاب سقوط كرده است

سلطه‏ى آمريكا به پايان رسيده است . چالش‏هاى به وجود آمده از ويتنام و بالكان گرفته تا خاورميانه و حادثه‏ى 11 سپتامبر همه نشانگر محدوديت برترى و سلطه‏ى آمريكاست . آيا ايالات متحده روزبه‏روز تنزل خواهد كرد ، يا اين كه محافظه‏كاران ايالات متحده در اين باره از خود مقاومت نشان مى‏دهند و در نتيجه ، اين تنزل تدريجى را به شكستى سريع و خطرناك سوق خواهند داد ؟
آيا ايالات متحده در حال پسروى و تنزل است ؟ عده‏اى اين ادعا را باور مى‏كنند . فقط سياستمداران جنگ‏طلب آمريكايند كه شديدا از سياست‏هاى مربوط به كاهش اين تنزل و پسروى حمايت مى‏كنند سرآغاز دوران اتمام برترى جويى سياست آمريكا ناشى از واقعه‏ى 11 سپتامبر 2001 نيست ، بلكه در حقيقت تنزل قدرت جهانى آمريكا از دهه‏ى 1970 كاملا مشهود بوده است و فقط عكس العمل ايالات متحده به حملات تروريستى ، اين پسروى و تنزل را سرعت بخشده است . براى فهم اين كه چرا به اصطلاح « سلطه‏ى آمريكا » در حال كم‏رنگ شدن است ، به بررسى‏هاى ژئوپلتيك (جغرافياى سياسى ) قرن بيستم و بخصوص سه دهه‏ى پايانى اين قرن نياز داريم .
اين بررسى نتيجه‏اى ساده و بى‏شبهه به ما ارائه مى‏دهد : عوامل اقتصادى ، سياسى و نظامى كه باعث سلطه‏ى آمريكا بودند ، در اصل همان عواملى‏اند كه به طور اجتناب‏پذيرى باعث تنزل و پسروى آمريكا خواهند شد .

شروع سلطه‏ى سياسى ( آغاز برترى جويى آمريكا )

صعود ايالات متحده به جايگاه سلطه‏گر جهانى فرايندى درازمدت بود كه به طور جدى با ركود جهانى 1873 شروع شد . در آن زمان ، ايالات متحده و آلمان شروع به كسب قسمت بيشترى از بازار جهانى كردند كه اين امر باعث ركود مدام اقتصادى بريتانيا شد . هر دو اين ملت‏ها در آن تاريخ به پايگاه سياسى مستحكمى دست پيدا كردند . به اين معنا كه آمريكا به طور موفقيت آميزى به جنگ داخلى پايان داده بود و آلمان نيز وحدت و به هم پيوستگى و از سويى ، شكست فرانسه در جنگ فرانسه با آلمان (كشور پروس ) را كسب كرده بود . از سال 1873 تا 1914 نيز ايالات متحده و آلمان توليدكنندگان اصلى در بخش مشخصى از صنايع شدند : فلز و اتومبيل براى ايالات متحده و مواد شيميايى صنعتى براى آلمان .
كتاب‏هاى تاريخى نشانگر آن است كه جنگ جهانى اول در سال 1914 شروع و در سال 1918 پايان يافت و جنگ جهانى دون از سال 1939 تا 1945 به طور انجاميد . با وجود اين بهتر است اين دو جنگ را به عنوان جنگ مداوم 30 ساله‏اى بين ايلات متحده و آلمان فرض كنيم كه با آتش‏بس موقت و كشمكش‏هاى محلى بين اين دو كشور همراه بود .
رقابت در كسب سلطه‏ى سياسى مسير فكرى ديگرى را در سال 1933 در پيش گرفت ؛ يعنى ، زمانى كه نازى‏ها در آلمان به قدرت رسيدند ، شروع به تلاش در زمينه‏ى پيشى گرفتن از سيستم جهانى كردند . در اصل ، آنها به دنبال سلطه‏ى سياسى در سيستم رايج نبودند ، بلكه به دنبال ايجاد نوعى امپراطورى جهانى بودند . شعار نازى‏ها را به خاطر بياوريد : ) ein tausendjges Reich امپراطورى هزارساله ). در عوض ، ايالات متحده نقش حامى ليبراليسم جهانى ميانه را بازى مى‏كرد . بيانات رئيس جمهور سابق ايلات متحده ، فرانكلين روزولت ، را در مورد چهار نوع آزادى به ياد آوريم ؛ « آزادى بيان ، آزادى عبادت ، آزادى از فقر و آزادى از ترس .» ايالات متحده نوعى اتحاد استراتژيك با اتحاد جماهير شوروى برقرار كرد كه اين عمل منجر به شكست آلمان و هم پيمانان او گشت . جنگ جهانى دوم باعث خرابى ساختارهاى اساسى و كشته شدن بسيارى از مردم در اروپا و آسيا شد . خرابى‏ها و كشتار از آتلانتيك تا اقيانوس آرام را در بر مى‏گرفت و در واقع ، تقريبا هيچ كشورى از اين قاعده مستثنا نبود . ايالات متحده تنها قدرت صنعتى بود كه در معرض اين آسيب‏ها قرار نگرفت و حتى به مقدار زيادى نيز از لحاظ اقتصادى تقويت شد و موضع خود را استحكام بخشيد .
اما به دست آوردن سلطه‏ى سياسى عموما با موانع عملى سياسى روبه‏رو مى‏شود . در طول جنگ ، دول متفق در مورد تأسيس سازمان ملل با هم به توافق رسيده بودند . سازمان ملل متشكل از كشورهايى بود كه بر ضد دول محور با هم متحد شده بودند .شوراى امنيت به عنوان مشخصه‏ى قابل بحث تنها ساختارى بود كه قدرت استفاده از زور را داشت . از زمانى كه منشور سازمان ملل ، حق وتو را به پنج دولت كه شامل ايالات متحده‏ى آمريكا و اتحاد جماهير شوروى بود داد ، اين شورا از لحاظ عملى در محدوديت بسيارى قرار گرفت . بنابراين محدوديت زئوپلتيك نيمه‏ى دوم قرن بيستم را تأسيس سازمان ملل در 1945 تعيين نكرد ، بلكه جلسه‏اى كه در يالتا بين روزولت ، وينستون چرچيل و جوزف استالين برگزار شد ، اين محدوديت را مشخص كرد .
توافق‏هاى رسمى در جلسه‏ى يالتا در مقايسه با توافق‏هاى غير رسمى اهميت كمترى دارد . توافق‏هاى غيررسمى شامل توافق‏هاى مطرح نشده‏اى بود كه فقط با مشاهده‏ى رفتار ايالات متحده و اتحاد جماهير شوروى در سال‏هاى بعد قابل ارزيابى است . زمانى كه در تاريخ 8 مه 1945 جنگ در اروپا به پايان رسيد ، سربازان شورورى و غرب (شامل ايالات متحده ، بريتانيا و فرانسه ) در مناطق ويژه‏اى بخصوص در طول خطى در مرز اروپا مستقر شدند كه اين خط بعدها به خط Oder-Neisse معروف شد .
با نگاه به گذشته‏ى جلسه‏ى يالتا ، توافق دو طرف را اين‏گونه مى‏يابيم كه آنها نمى‏تواند در آن‏جا باقى بمانند و اين كه هيچ يك از دو طرف نبايد در بيرون راندن ديگرى از زور استفاده كند . اين توافق ضمنى در خصوص آسيا نيز به كار گرفته شد ؛ همان طور كه در تصرف ژاپن و تقسيم كشور كره نمايان است . بنابراين، جلسه‏ى يالتا از لحاظ سياسى به منزله‏ى توافق‏نامه‏اى در زمينه‏ى وضع موجود بود كه در آن اتحاد جماهير شوروى حدود يك سوم جهان و ايالات متحده بقيه‏ى جهان را زير سلطه خود داشتند .
واشنگتن با چالش‏هاى نظامى جدى نيز مواجه بود . اتحاد جماهير شوروى بزرگ ترين نيروهاى زمينى را در اختيار داشت . در حالى كه دولت ايالات متحده براى كاهش ارتش خود و بخصوص پايان دادن به نظام وظيفه‏ى اجبارى تحت فشارهاى داخلى بود . بنابراين ، ايالات متحده تصميم گرفت كه قدرت نظامى خود را نه از طريق نيروى زمينى ، بلكه از طريق انحصار تسليحات هسته‏اى ( به علاوه‏ى نيروى هوايى كه قدرت استفاده از آنها را داشته باشد ) به اثبات برساند . اين انحصار خيلى زود از بين رفت ؛ تا سال 1949 اتحاد جماهير شوروى نيز تسليحات هسته‏اى خود را توسعه داده بود . پس از آن ، تلاش ايالات متحده در كسب تسليحات هسته‏اى ( و سلاح‏هاى شيميايى و ميكروبى ) تا اندازه‏اى به وسيله‏ى قدرت‏هاى ديگر كاهش يافت و اين خود تلاشى بود كه در قرن بيست و يك چندان موفقيت‏آميز به نظر نمى‏رسد .
تا سال 1991 ، ايالات متحده و اتحاد جماهير شوروى در موازنه‏ى وحشت جنگ سرد با هم توافق داشتند . وضع موجود فقط سه بار به طور جدى مورد تهديد قرار گرفت ؛ محاصره‏ى برلين در سال‏هاى 1948-1949 ، جنگ كره در سال‏هاى 1950 - 1953 و بحران موشكى كوبا در سال 1962 ، نتيجه‏ى هر يك از اين موارد احياى مجدد وضع موجود بود . به علاوه به اين نكته نيز توجه كنيد كه هر زمان كه اتحاد جماهير شوروى با بحران سياسى در بين رژيم‏هاى اقمارى خود مواجه مى‏شد (آلمان شرقى در سال 1953 ، مجارستان در سال 1956 ، چكسلواكى در سال 1968 ، و لهستان در سال 1981 ) ايالات متحده خود را درگير كارهاى تبليغاتى بيشتر نمى‏كرد و به اتحاد جماهير شوروى اجازه مى‏داد كه به صورتى عمل كند كه براى خود مناسب مى‏داند .
البته اين مورد ، شامل فعاليت در عرصه‏ى سياسى نبود . ايالات متحده از جو حاكم بر جنگ سرد به نفع خود استفاده كرد و ابتدا در اروپاى غربى و سپس در ژاپن (همچون كره و تايوان ) اقدام به بازسارى اقتصاد جامع نمود . منطق حاكم بر اين عمل معلوم و آشكار بود : بر مبناى چه نكته‏اى ، هنگامى كه تقاضاى كافى وجود ندارد ، بايد برترى در توليد انبوه باشد؟ علاوه بر اين ، بازسازى اقتصادى به ايجاد رابطه‏اى مادون - مافوق بين آمريكا و كشورهايى كه از كمك‏هاى او استفاده مى‏كردند ، يارى مى‏رساند. اما اين احساس و گرايش ، ورود به اتحاديه‏هاى نظامى و حتى مهم‏تر از آن نوعى سيستم سياسى وابسته را رشد مى‏داد . نهايتا ، نبايد ابزار فرهنگى و نظرى سلطه‏ى سياسى آمريكا را دست‏كم گرفت . سال 1945 بهترين زمان در كسب محبوبيت براى نظريه‏ى كمونيسم بود . ما رأى‏هاى مثبتى را كه به نفع احزاب كمونيست در انتخابات آزاد كشورهايى از قبيل بلژيك ، فرانسه ، ايتاليا : چكسلواكى و فنلاند داده شده است از ياد برده‏ايم . لازم نيست كه حمايت فردى را كه احزاب كمونيست در آسيا (ويتنام ، هند و ژاپن ) و در سراسر آمريكاى لاتين جلب كرده‏اند، ذكر كنيم و اين هنور در خارج از كشورهايى از قبيل چين ، يونان و ايران است كه در آنها هنوز انتخابات آزاد صورت نگرفته است . اما احزاب كمونيست جذابيت زيادى دارند . در واكنش به اين عمل ايالات متحده موضع مخالف ضد كمونيستى به خود گرفته بود . با نگاهى به گذشته مرحله‏ى اوليه موفقيت‏آميز به نظر مى‏رسد :
واشنگتن نقش خود را به عنوان رهبر جهان آزاد حداقل به همان اندازه‏اى نشان داد كه اتحاد جماهير شوروى موفقيت خود را به عنوان رهبر اردوگاه ترقى‏خواه و رهبر اردوگاه ضدامپرياليستى معرفى كرد .

يك ، دو و هزاران ويتنامى

كسب قدرت و سلطه‏ى سياسى توسط ايالات متحده بعد از جنگ ، منجر به از بين رفتن سلطه‏ى سياسى ديگر كشورها شد .اين فرايند در چهار مورد قابل ارزيابى است : جنگ در ويتنام ، انقلاب‏هاى 1968 ، فروپاشى ديوار برلين در سال 1989 و حملات تروريستى سپتامبر 2001 .
هر يك از اين موارد به عنوان پيش‏نيازى براى زمينه‏ى ديگر بوده و ايالات متهده را به مرحله‏اى رسانده است كه خود را به عنوان ابرقدرتى قلمداد مى‏كند كه كمبود قدرت واقعى دارد ؛ يك رهبر جهانى كه كسى از او تبعيت نمى‏كند و به او احترام نمى‏گذارد و دولتى كه در ميان هرج و مرج‏هاى جهانى كنترل نشده و به طور خطرناكى به جلو حركت مى‏كند .

جنگ ويتانم چه بود ؟

اولا اين جنگ تلاش مردم ويتنام براى پايان دادن به حكومت استعمارى و تشميل دولتى خودى بود . ويتنامى‏ها با فرانسه ، ژاپن و آمريكا جنگيدند و در پايان نيز به طور موفقيت‏آميزى برنده شدند . از لحاظ ژئوپولتيكى اين جنگ به عنوان نفى و رد موضع موجود در يالتا به وسيله‏ى مردمى بود كه بعدها به « جهان سومى»ها معروف شدند . ويتنام به منزله‏ى نمادى قدرتمند درآمد ؛ زيرا ، آمريكا كه براى سرمايه‏گذارى در زمينه‏ى نيروهاى ارتش و نظام به طور نابخردانه‏اى عمل كرد ، اما استفاده از اين تسليحات توافق‏هاى جلسه‏ى يالتا را از بين مى‏برد و ممكن بود كه باعث قتل‏عام هسته‏اى شود ؛ نتيجه‏اى كه ايلات متحده به اين آسانى نمى‏توانست در مورد آن دست به خطر بزند . اما ويتنام فقط شكست يا آفتى براى موقعيت و مقام ايالات متحده به حساب نمى‏آمد . جنگ ، توانايى ايالات متحده را براى باقى ماندن در رأس قدرت اقتصادى حاكم نيز تقليل داد اين كشمكش‏ها براى آمريكا بسيار پرهزينه بود و كم و بيش ذخاير طلاى ايالات متحده را كه از سال 1945 رو به افزايش گذاشته بود ، كاهش داد. به هر حال ، آمريكا همانند اروپاى غربى متحمل خسارات زيادى شد و ژاپن نيز نوسان اقتصادى زيادى تجربه كرد .
مجموعه اين اوضاع برترى ايالات متحده را در زمينه‏ى اقتصاد جهانى به پايان برساند . از دهه‏ى 1960 اعضاى اين گروه سه‏گانه تقريبا توازن اقتصادى داشتند و هريك در يك زمان بهتر از ديگرى عمل مى‏كردند . اما اين حالت هميشه ادامه نداشت .
زمانى كه انقلاب‏هاى سال 1968 در سرتا سر جهان شورع شد . حمايت از ويتنامى‏ها به عنوان حركتى اساسى به حساب آمد . هزاران ويتنامى در خيابان‏ها آواز " Ho Ho Ho chi minh" سر مى‏دادند . اما اين انقلاب‏ها فقط به خاطر محكوم‏كردن سلطه‏ى سياسى ايالات متحده نبود . آنها توافق مخفيانه‏ى اتحاد شوروى با ايالات متحده را محكوم كردند . قراردادهاى يالتا را نيز محكوم كردند و زبان انقلاب فرهنگى چين را به كار بردند كه جهان را به دو اردوگاه تقسيم كرد دو ابرقدرت و بقيه‏ى جهان .
محكوم كردن توافق سرى با اتحاد شوروى به طور منطقى به محکوم كردن دولت‏هايى انجاميد كه با اتحاد جماهير شوروى متحد شده بودند و به عنوان احزاب سنتى كمونيست به حساب مى‏آمدند . اما انقلابيون سال 1968 بر ضد ديگر اعضاى چپ‏گراى قديم ( نهضت‏هاى آزادى ملى در جهان سوم ، نهضت‏هاى اجتماعى مردمى در اروپاى غربى و دموكرات‏هاى جديد در ايالات متحده ) عكس‏العمل نشان دادند و آنها را متهم به همدستى با آنچه كردند كه انقلابيون آن را «امپرياليسم ايالات متحده » مى‏نامند .
مخالفت شديد در خصوص همدستى اتحاد جماهير شوروى با واشنگتن و برخورد شديد با گروه چپ‏گراى قديم ، مشروعيت توافق‏هاى به عمل آمده در يالتا را در مورد اين كه ايالات متحده به جهان نظم بخشيده بود ، اما بازتاب‏هاى ژئوپوليتيكى (جغرافياى سياسى ) و فكرى آن بسيالر زياد بود. ليبراليسم ميانه مقام و منزلتى كه او را قادر ساخته بود تا همكارى محافظه‏كاران و راديكال‏هاى مشابه را جلب كند . اين ايدئولوژى‏ها بار ديگر باز گشت و حيطه و وسعت واقعى انتخاب‏ها را ارائه داد . محافظه‏كاران يك بار ديگر محافظه‏كار مى‏شوند و رايدكال‏ها نيز دوباره راديكال مى‏شوند . ليبرال‏هاى ميانه از صحنه خارج نشدند اما تعداد آنها تقليل پيدا كرد . در اين فرايند ، موقعيت ايدئولوژيك و رسمى ايالات متحده ( ضد فاشيست ، ضد كمونيست ، ضد استعمارى ) در نظر درصد زيادى از جمعيت جهان باورنكردنى و توجيه‏ناپذير به نظر مى‏رسد .

ابرقدرت فاقد قدرت

آغاز ركود اقتصاد بين‏الملل در دهه‏ى 1970 براى دولت ايالات متحده نتايج مهمى در برداشت . اين بى‏رونقى جلو پيشرفت و ترقى را مى‏گرفت ( اين تصور كه هر ملتى مى‏تواند به رشد اقتصادى برسد در صورتى كه دولت اقدامات لازم و مناسب را به كار بندد ، اساس ادعاى جنبش‏هاى چپ‏گراى قديم بود )و اين رژيم‏ها يكى بعد از ديگرى با هرج و مرج داخلى ، كاهش استانداردهاى زندگى ، افزايش وابستگى بدهى به مؤسسات مالى بين‏المللى و كمبود اطمينان مواجه مى‏شدند و آنچه در دهه‏ى 1960 به عنوان عمليات موفقيت آميز به وسيله‏ى ايالات متحده در زمينه‏ى استعمارزدايى از جهان شده بود ، عبارت بود از كم‏كردن هرج و مرج ، افزايش انتقال قدرت به رژيم‏هايى كه بدون دست زدن به عمليات انقلابى ، توسعه و پيشرفت كرده‏اند. زمانى كه ايالات متحده سعى داشت در اين امر مداخله كند با شكست روبه‏رو شد .
در سال 1983 ، رونالد ريگان ، رئيس جمهور ايالات متحده ، سربازها را براى برقرارى نظم به لبنان فرستاد . اين نيروها به زور از آن منطقه بيرون رانده شدند . او اين شكست را با تهاجم به گرانادا تلافى كرد كه كشورى بدون سرباز بود . جرج دبليو بوش به پاناما حمله كرد . كشورى كه فاقد نيروى نظامى بود . اما بعد از اين كه او در سومالى براى ايجاد نظم مداخله كرد ، به زور از آن منطقه بيرون رانده شد . از آن جا كه انتخاب سياست‏هايى كه ايالات متحده بتواند از آن طريق سلطه‏ى سياسى از دست رفته را به دست آورد ، محدوديت داشت . در نتيجه تصميم گرفت كه اين سياست را كنار بگذارد ، سياستى كه از زمان عقب‏نشينى از ويتنام تا 11 سپتامبر 2001 ادامه داشت .
در اين ميان ، محافظه‏كاران فكر به دست‏گيرى كنترل ايالت‏هاى اصلى و مؤسسات بين ايالتى را در سر مى‏پروراندند . حمله‏ى نظامى و مداوم در دهه‏ى 1980 به وسيله‏ى رژيم‏هاى تاچر و ريگان و گسترش صندوق بين‏المللى پول به منزله‏ى عاملى كليدى در صحنه‏ى جهان به حساب مى‏آمد و در جايى كه براى يك بار (بيشتر از يك قرن ) نيروهاى محافظه‏كار سعى كرده بودند كه خود را به عنوان محافظه‏كاران مؤثر معرفی کنند. در این حال، آزادی خواهان به اجبار قبول می کردند که آنها را به عنوان محافظه کاران موثر قلمداد كنند . برنامه‏هاى محافظه‏كاران واضح و روشن بود. در داخل كشور هزينه‏هاى كارى را كاهش و تحريم‏هاى محيطى را براى توليدكنندگان تقليل دهند . موفقيت‏هاى داخلى در حد متعادلى بود ، بنابراين محافظه‏كاران براى حضور در عرصه‏ى بين المللى در حركت بودند و گردهمايى در كنفرانس اقتصاد جهان در DAVOS زمينه را براى نخبگان و رسانه‏ها به وجود آورد . صندوق بين‏المللى پول براى وزيران مالى و بانكدارى مركزى الگويى تهيه كرد و ايالات متحره تقاضاى ايجاد سازمان تجارت جهانى را براى انجام تجارت آزاد در جهان ارائه داد .
هنگامى كه ايالات متحده چندان مراقب اوضاع نبود ، اتحاد جماهير شوروى در حال زوال و سقوط بود . رونالد ريگان لقب «امپراطور شر» را به اتحاد جماهير شوروى داد و گزافه‏گويى‏هايى نيز در خصوص فروپاشى ديوار برلين ارائه داد ، اما منظور ايالات متحده دقيقا اين موارد و مورد فروپاشى اتحاد جماهير شوروى نبود . در حقيقت ، اتحاد جماهير شوروى و منطقه‏ى امپراطورى اروپاى شرقى به علت موارد ذيل از هم پاشيده شد : نااميدى و سرخوردگى گروه چپ‏گراى سنتى در تركيب با تلاش‏هاى ميخائيل گورباچف براى نجات رژيم خود به وسيله‏ى پايان دادن به توافق‏هاى يالتا و ايجاد آزادى داخلى ، گورباچف در انحلال يالتا موفق بود .ولى در نجات اتحاد جماهير شوروى با شكست روبه رو شد .
ايالات متحده به وسيله‏ى اين فروپاشى نا به هنگام گيج . مبهوت شده بود و در مورد اين كه چگونه با اين وضعيت و نتايج روبه رو شود زياد مطمئن نبود . فروپاشى كمونيسم ، فروپاشى ليبراليسم را علنى كرد و تنها نقطه‏ى ثبات را در مورد سلطه‏ى سياسى ايالات متحده از بين برد . از دست دادن اين نوع سلطه‏ى سياسى به طور مستقيم به تهاجم عراق به كويت منجر شد . با نگاهى به گذشته مى توان گفت كه تلاش‏هاى ايالات متحده در جنگ خليج فارس باعث به وجود آمدن توافق‏نامه‏اى شد كه به طور اساسى رفتن از خليج فارس را مطرح مى‏كرد . اما آيا يك دولت سلطه طلب مى‏تواند با همبستگى در جنگ عليه قدرت متوسط منطقه‏اى ارضا شود ؟ صدام حسين نشان داد كه مى‏شود با ايالات متحده وارد جنگ شد و از آن جان سالم به در برد. حتى بيشتر از شكست در ويتنام ، چالش و مخالفت گستاخانه‏ى صدام ، بخش‏هاى داخلى ايالات متحده را نيز در برگرفته بود و بخصوص آنهايى كه به نام « جنگ طلبان » معروف بودند و اشتياق خود را براى حمله به عراق و فروپاشى رژيم آن اعلام مى‏داشتند .
در بين جنگ خليج فارس در واقعه‏ى 11 سپتامبر 2001 دو عرصه‏ى كشمكش جهانى شامل بالكان و خاورميانه بود . ايالات متحده نقش بسيار اساسى و ديپلماتيك را در هر دو منطقه بازى كرده بود .
با نگاهى به گذشته اگر ايالات متحده ، موضع انزواطلبى را در پيش مى‏گرفت نتايج به دست آمده تا چه اندازه با نتايج فعلى متفاوت بود ؟ در داخل كشورهاى بالكان يك كشور چند مليتى به نام يوگسلاوى كه از لحاظ اقتصادى نيز پيشرفته بود ، از هم پاشيده و به بخش‏هاى كوچك‏ترى تقسيم شد . در طول ده سال اغلب كشورها در مرحله‏ى برخوردهاى نژادى قرار گرفتند و خشونت و نقض حقوق بشر و جنگ‏هاى بدون درنگ را تجربه كردند و آيا كشمكش‏ها بدون دخالت ايالات متحده به شکل متفاوتى به پايان مى‏رسيد ؟ خشونت ممكن بود به مدت طولانى‏ترى ادامه يابد، اما نتايج اصلى شايد چندان تفاوتى نداشته باشند ، اين موارد در خاورميانه شديدتر و جدى‏ترست ؛ جايى كه شكست‏هاى ايالات متحده بسيار زياد بوده است. به طور مشابه در كشورهاى بالكان و خاورميانه، آمريكا در ايجاد و تحكيم نفوذ سياسى خود شكست خورده است و اين شكست به علت كمبود اراده و تلاش نبود ، بلكه به علت كمبود قدرت واقعى بوده است .

جنگ طلبان نافرجام

تا اين كه حادثه‏ى 11 سپتامبر به وقوع پيوست . حادثه‏اى كه با شك و عكس‏العمل همراه بود . زير فشار قانون‏گذاران ايالات متحده ، سازمان سيا ادعا مى‏كند كه به دولت بوش در زمينه‏ى تهديدها و خطرهاى احتمالى هشدار داده بود . اما على‏رغم توجه سيا به القاعده و كارشناسان اطلاعاتى انجام عمليات تروريستى (و پيشگيرى از آن ) پيش بينى پذير نبود . اين شواهد و دلايل به سختى مى‏توانست فكر و خيال دولت و مردم آمريكا را آسوده كند . آنچه تاريخ‏دانان در مورد حملات 11 سپتامبر 2001 بيان مى‏كنند ، نشانگر نوعى چالش و مخالفت اساسى با قدرت ايالات متحده است. اشخاص مسئول اين اقدام نماينده‏ى يك قدرت نظامى عمده نبودند . آنها اعضاى نيرويى غيردولتى بودند كه اراده‏اى قوى ، مقدارى پول ، و گروهى از پيروان از جان گذشته و پايگاهى قوى در كشورى ضعيف داشتند . به طور خلاصه ، از لحاظ نظامى آنها هيچ به شمار مى‏آمدند ، ولى در حمله‏ى متهورانه به خاك ايالات متحده موفق شدند .
جورج دبليو بوش زمانى به قدرت رسيد كه در مقايسه با دولت كلينتون در كنترل امور جهان با وضع بحرانى‏ترى مواجه بود . بوش و مشاوران او اين مسئله را نپذيرفتند . اما بدون شك از اين مسئله آگاه بودند كه روش كلينتون ، روش همه‏ى رؤساى جمهور از زمان جرالد فورد بوده است كه از ميان آنها مى‏توان رونالد ريگان و جورج دبليو بوش را نام برد. اين روش همچنين روش دولت فعلى بوش قبل از واقعه‏ى سپتامبر بوده است . براى اين كه دريابيد كه نام اين بازى « احتياط و دورانديشى » بوده است ، فقط لازم است به چگونگى سقوط هواپيماى ايالات متحده در چين در سال 2001 توجه كنيد كه به وسيله‏ى بوش اداره مى‏شد .
به دنبال حملات تروريستى ، بوش موضع خود را تغيير داد و جنگ عليه تروريسم را مطرح كرد و به مردم آمريكا اطمينان داد كه نتيجه معلوم و قطعى است . وى به جهان اعلام كرد كه شما يا با ما هستيد و يا با دشمن ما . با ناكامى درازمدت حتى از طرف اغلب دولت‏هاى محافظه‏كار ايالات متحده بالاخره سياستمداران جنگ طلب ، سياست آمريكا را در اختيار گرفتند . موضع آنها واضح و آشكار است : ايالات متحده داراى قدرت نظامى كامل است و اگر چه بسيارى از رهبران خارجى استفاده‏ى واشنگتن از نيروهاى نظامى را كار غيرعاقلانه‏اى فرض مى‏كنند اما همين رهبران در صورتى كه ايالات متحده بدين وسيله به خواسته‏ى خود جامه‏ى عمل بپوشاند ، هیچ کاری در اين زمينه انجام نخواهند داد و جنگ طلبان بر اين باورند كه ايالات متحده بايد به دو دليل به عنوان قدرت امپراطورى عمل كند : اولا ايالات متحده مى‏تواند از مجازات فرار كند . ثانيا اگر واشنگتن از نيروهاى خود استفاده نكند ، شديدا مورد كم‏توجهى قرار خواهد گرفت .
امروزه مى‏توان سه نوع شاهد و گواه بر اين نوع موضع « جنگ طلبانه» ارائه داد : حمله‏ى نظامى به افغانستان ، حمايت واقعى از كوشش‏هاى اسائيل براى پايان دادن به حاكميت فلسطين و تهاجم به عراق در مرحله‏ى نظامى انجام شده كمتر از يك سال بعد از حملات تروريستى سپتامبر 2001 ، شايد ارزيابى درباره‏ى اين كه استراتژى‏ها چه نتايجى در بر خواهند داشت ، زود باشد . تا به حال ، اين توطئه‏ها به سرنگونى طالبان در افغانستان ( بدون فروپاشى كامل القاعده و يا دستگيرى رهبر آن ) ، ايجاد خرابى‏هاى زياد در فلسطين و مخالفت شديد از طرف متحدان ايالات متحده در اروپا و خاورميانه در خصوص حمله به عراق منجر شده است كه البته بدون رهبرى ياسر عرفات امرى نامربوط است ؛ همان‏گونه كه آريل شارون ، نخست وزير اسرائيل ، معتقد بود .
خواسته‏ى جنگ طلبان درباره‏ى حوادث اخير بر اين نكنه تأكيد مى‏كند كه مخالفت با اعمال ايالات متحده لفظى بوده است . به نظر مى‏رسد كه هيچ يك از كشورهاى اروپاى غربى ، روسيه ، چين و عربستان صعودى آمادگى قطع روابط با آمريكا را به طور جدى ندارند . به عبارت ديگر ، جنگ طلبان بر اين باورند كه اگر ايالات متحده به صورت نظامى به عراق حمله كند و بعد از آن زمانى كه حاكميت خود را در كل جهان و در ايران ، كره‏ى شمالى ، كلمبيا يا اندونزى به اثبات برساند ، نتيجه‏ى مشابهى به وجود خواهد آمد . به طور طعنه‏آميزى خواسته‏ى سياستمداران جنگ طلب همان خواسته و آرزوى چپ گرايان بين‏المللى شده است كه در مورد سياست‏هاى ايالات متحده فرياد بر مى‏آورند ؛ زيرا ، آنها از شانس ايالات متحده براى پيروز شدن هراس داشتند .
ايالات متدحه تأثير منفى مى‏گذارد و زوال تدريجى را تبديل به شكست و فروپاشى سريع مى‏كند . خصوصا روش سياستمداران جنگ طلب در زمينه‏ى دلايل نظامى ، اقتصادى و ايدئولوژيكى با شكست روبه رو خواهد شد . بدون شك ، عمليت نظامى به عنوان ورق برنده در دست ايالات متحده و در واقع ، تنها كارت باقيمانده است . امروزه ايالات متحده قوى‏ترين تسليحات نظامى جهان را به كار مى‏برد ، اما آيا اين بدان معناست كه ايالات متحده مى‏تواند به عراق حمله كند و سريعا به پيروزى برسد و رژيمى باثبات و دوستانه به وجود آورد ؟
با يادآورى سه جنگ جدى ايالات متحده پس از 1945 (كره ، ويتنام و جنگ خليج فارس كه يكى با شكست روبه رو شد و دو جنگ نيز با بيرون راندن نيروهاى آمريكايى به اتمام رسيد ) پيشينه و سابقه‏ى درخشانى براى آمريكا به حساب نمى‏آيد .
ارتش صدام حسين مانند ارتش طالبان نيست و منسجم‏تر است . تهاجم ايالات متحده لزوما در بردارنده‏ى نيروى زمینى خواهد بود تا در حركت به طرف بغداد جنگ كند و تلفات بسيارى نيز تقبل كند . اين چنين نيرويى احتياج به توقفگاهى ميان راه خواهد داشت . عربستان سعودى گفته است كه نمى‏تواند اين نقش را بازى كند .آيا كويت و تركيه در اين زمينه به كار گيرد و يا دولت متحده رژيم‏هاى منطقه‏اى را به زور و تهديد به اين كار وادار كند . اما احساسات كلى نشانگر نوعى تعصب ضدعربى در ايالات متحده است . آيا مى‏توان بر چنين كشمكشى فايق آمد؟ژنرال استاف از بريتانيا به تونى بلر گفته است كه فكر نمى‏كند بتوان بر چنين كشمكشهايى فائق آمد .
هميشه موضوع جبهه‏ى دوم وجود دارد . به دنبال جنگ خليج فارس ، نيروهاى مسلح ايالات متحده به دنبال ايجاد و آماده‏سازى جنگ‏هاى همزمان در منطقه بودند . بعد از مدتى پنتاگون تصميم خود را به علت غيرعملى و پرهزينه بودن اين طرح عوض كرد . اما چه كسى مى‏تواند مطمئن باشد كه دشمنان فرضى عراق در زمان حضور ايالات متحده در عراق عكس العمل نشان نخواهند داد ؟
اگر چه حتى سياستمداران جنگ طلب ( كه تقريبا همه‏ى شهروندان‏اند) در زمينه‏ى عقايد عمومى خود را نفوذناپذير مى‏دانند ، اما ژنرال‏هاى ايالات متحده كه جنگ ويتنام را تجربه كرده‏اند چنين احساسى ندارند .
در زمينه‏ى جبهه‏ى اقتصادى چطور ؟ در دهه‏ى 1980 تعداد بى‏شمارى از تحليل‏گران آمريكايى در مورد معجزه‏ى اقتصادى ژاپن دچار هيسترى (هيجان شديد) شدند . آنها در دهه‏ى 1990 با در نظر گرفتن مشكلات مالى ژاپن به آرامش و راحتى خيال رسيدند . مع ذلك بعد از گزافه‏گويى‏هايى درباره‏ى اين كه ژاپن با چه سرعتى در جبهه‏ى اقتصادى به طرف جلو حركت مى‏كرد ، در حال حاضر به نظر مى‏رسد مقامات عالى رتبه‏ى ايالات متحده ، در خصوص اين كه ژاپن پيشرفت آهسته‏اى دارد ، مطمئن و ازخودراضى باشند . اين روزها به نظر مى‏رسد كه واشنگتن بسيار مايل است براى طراحان سياسى ژاپن در مورد اشتباهات آنان سخنرانى كند . اين چنين تعصبى مجاز شناخته نمى‏شود . به گزارش زير از نيويورك تايمز در 20 آوريل 2002 توجه كنيد : « يك آزمايشگاه ژاپنى سريع‏ترين كامپيوتر جهان را ساخته است ، كامپيتورى بسيار قدرتمند كه قدرت پردازش خام بيست برابر سريع‏تر از كامپيوترهاى آمريكايى IMB را دارد .» اين نتايج گواه بر اين مسئله‏اند كه رقابت و مسابقه‏ى فن‏آورى كه اغلب مهندسان آمريكايى فكر مى‏كردند در حال برنده شدن‏اند ، هنوز دور از دسترس است . اين بررسى نشانگر آن است كه در اين دو كشور مجموعه برترى‏هاى متفاوت تكنولوژيكى و علمى وجود دارد و ماشين ژاپنى براى بررسى در زمينه‏ى تغييرات جوى و آب و هوايى ساخته مى‏شود ، اما ماشين‏هاى آمريكايى براى استفاده‏ى تسليحاتى طراحى مى‏شوند . اين تفاوت يادآور قديمى‏ترين داستان تاريخ قدرت‏هاى سلطه طلب است . قدرت برتر روى نيروى نظامى و داوطلب جانشين بر اقتصاد تمركز مى‏كند . دومى هميشه نتيجه داده اشت و آن حالت در مورد آمريكا موفقيت آميز بوده است . چرا اين حالت در مورد ژاپن صدق نكند ؟ و شايد در اتحاد با چين ؟
سرانجام نوعى گستره‏ى ايدئولوژيكى وجود دارد و در حال حاضر ، اقتصاد ايالات متحده با در نظر گرفتن هزينه‏هاى گزاف نظامى كه با استراتژى‏هاى سياستمداران جنگ طلب همراه است تا اندازه‏اى ضعيف به نظر مى‏رسد . به علاوه ، واشنگتن از لحاظ سياسى تنها باقى مى‏ماند و هيچ كس فكر نمى‏كند كه موضع سياستمداران جنگ طلب درست بوده و ارزش انجام دادن داشته باشد . ملل ديگر از مخالفت مستقيم با واشنگتن هراس دارند و يا نمى‏خواهند اين كار را بكنند ، اما حتى اين موضع آنها نيز به ضرر ايالات متحده تمام مى‏شود .
هنوز عكس العمل ايالات متحده ، كمى بيشتر از اعمال نفوذ متكبرانه است . تكبر زواياى منفى نيز دارد . در 200 سال گذشته ايالات متحده اعتبار ايدئولوژيكى شايان توجهى به دست آورد . اما اين روزها ، اين اعتبار را بسيار سريع‏تر از اعتبار مازاد طلا در دهه‏ى 1960 از دست داده است .
ايالات متحده در طول ده سال آينده با دو امكان روبه رو خواهد بود : آمريكا مى‏تواند روش سياستمداران جنگ طلب را با كل عواقب منفى آن در پيش بگيرد و يا با در نظر گرفتن عواقب منفى از مسير كنار برود . سيمون تيسدال از روزنامه‏ى گاردين اخيرا اين بحث را پيش كشيده است كه با در نظر گرفتن افكار عمومى ، ايالات متحده قادر نيست كه بدون دادن تلفات زياد در جنگ عليه عراق موفق شود ، حداقل در خصوص منافع اقتصادى و تأمين انرژى و اگر ايالات متحده به عراق حمله كند و سپس مجبور به عقب‏نشينى شود ، اين عمل بسيار بى‏نتيجه و بى‏ثمر خواهد بود . حق انتخاب و اختيارات بوش بسيار محدود به نظر مى‏رسد و درباره‏ى اين كه ايالات متحده در دهه‏ى آينده به حركت روبه افول خود به عنوان قدرتى مصمم ادامه خواهد داد جاى شك نيست . سؤال اين نيست كه آيا سلطه‏ى سياسى ايالات متحده در حال ناپديد شدن است يا خير ، بلكه سؤال واقعى اين است كه آيا ايالات متحده مى‏تواند روشى در اين مسير طرح‏ريزى كند كه با آن ضرر و خسارت وارده به خود و ديگران را كاهش دهد .